ســــــــــــــکـــــــــــوت
|
اگر ميدانستم
اکنون تو پاهايت را بر کدام نقطه خاکی گذاشته ای
می آمدم آن خاک را
به چشم می کشيدم
پای آمدنت که نباشد....
اگر تمام جاده های عالم هم به خانه من ختم شود ....
باز هم نمی رسی
آغوشی که
برای تو گشودم
زانوانم را بغل کرد!!!
ای زادگاه قافیــه ها چشــــم های تـــو
بگــــذار تا نگاه تـــو را جستــــجو کنمـــــ
به اين غروب غريبم بخند حرفي نيست
طلسم اشک مرا با فريب دزديدند
تو هم براي فريبم بخند حرفي نيست
دست به ســر می کنم ثانیـــه ها را؛
دلـــم...
یک اتفاق ناخوانده می خواهــــد
...کاش آن اتفاق تو باشی ..
میان آمدن و رفتن مانده ام
بی تو، نه پای رفتنی است و نه
حوصله ی برای ماندن …
نظرات شما عزیزان: